روزنوشت های زندگی جدید

~~~ فصل تغییر ~~~

روزنوشت های زندگی جدید

~~~ فصل تغییر ~~~

۱۰-از بخت بد !

نخیر ، مثل اینکه باید حرفم رو پس بگیرم ، اصلا هم اتفاق های خوبی نمیفته ........ 

این تاریخ عروسی شده قوز بالای قوز ............... 

اول که فهمیدیم تاریخ عروسی میفته وسط ایام فاطمیه ، بعدش خواستیم بذاریم اردیبهشت که خبردار شدیم اسم مادرشوهرم واسه سفر مکه دراومده و باید اردیبهشت بره .........از اونور خواستیم بذاریم اسفند ، که داداش اینجانب دراومده که امتحان داره و نمیتونه بیاد .................... 

بدجور کلافه شدم ، دیگه اعصابم داره خورد میشه ............. 

از یه طرف آقای شوهر سر تمرین مشت زدن به کیسه بوکس ، دستش شکست ، تمام امروز از صبح بیمارستان بودیم و عکس گرفتیم ............... بعدظهر هم رفتیم دستش رو گچ گرفت ، این هفته هم شب کاره ................... 

۰۹

انگار کم کم داره اتفاقای خوبی میفته ..............یه جورایی همه چیز داره خود به خود جور میشه ...............البته نه همه چیز  

اول فهمیدیم تاریخ عروسی که تالار گرفتیم (و براساس اون فیلمبردار و ارکستر و آرایشگاه هم گرفتیم ) صاف میفته وسط ایام فاطمیه ...........تالار هم که خبر نداد بهمون ، بابای آقای شوهر که رفته بوده واسه شام صحبت کنه تازه بهش گفتن اونموقع مجوز نمیدن واسه عروسی ..................حالا باید دوباره تاریخ پیدا کنیم و همه رو تغییر بدیم ......... 

2 روز پیش خلاصه وام اردواجمون دراومد ...................  

2 روز پیش بعد از کلی هواشناشسی نمودن ، با اطمینان رفتیم فیلم و عکس اسپرت گرفتیم ، هوا عالی بود ، دریا آبی ، صاف صاف ......... 

نمونه عکس ها الان رو تخته ، امروز بشینیم عکس انتخاب کنیم واسه چاپ  

راستی یه تخت و تشک 2نفره هم گرفتیم که فعلا تو اتاق من هست و روش میخوابیم ........... 

××× تصمیم گرفتیم خونه بخریم ، خیلی جدی هم تصمیم گرفتیم ، نشستیم کلی حساب و کتاب کردیم ...............میتونیم ..........شاید چند ماه اول نتونیم بریم سر خونه ............ولی بعدش درست میشه ...........

۰۸-خنده

احساس می کنم عوض شده ام یا تغییر کرده ام ..............انگار چیزی درونم گم شده است ............و این عجیب است چون جدیدا فقط اضافه شدن ها در زندگیم رخ داده است .................. 

باید فکر کنم ..........  

چیزهای زیاد و جدیدی درون ذهنم است ..........شاید محافظه کار شده ام ، شاید کمتر میخندم ..........

۰۷ - !!!!!

تا ایمیل زدم به بلاگ اسکای که آقا این گزینه «اضافه شدن به لیست وبلاگ های به روز شده » تو وبلاگ ما کار نمیکنه ................اومدم دیدم درست شد ............... 

آخ ! کاش بقیه چیزها هم همینجوری درست میشد ، الان آموزش ایمیلمان را چگونه پس بگیریم نیاز دارم ؟!!!  

جناب ! بلاگ اسکای  ایمیل رو پس بفرست ، مشکل ما حل شد ، دستت درد نکنه داداش ،خیر ببینی ............. 

۰۶- لوپ سرماخوردگی

بعد از یک هفته سرماخوردگیم تازه داشت خوب می شد ، که آقای شوهر سرما خورد ...........سرما که چه عرض کنم ، آنفولانزای شدید ، تب و لرز ، 2 بار دکتر رفت ، 3تاآمپول زد ، البته هنوز هم کامل خوب نشده .............اونوقت منم دوباره سرما خوردم ............قیافه م شبیه سوپ شده ..............در یک دور باطل سرماخوردگی افتادیم ............... 

××× خاله جمعه اومده بود خونه مون ، باهاش رفتم خرید ، تقریبا یه مغازه هم رد نداد ..........دیگه پاهام خشک شده بود ...........2 تا لاک جدید گرفتم خوشم اومد خوش رنگه .......... 

××× تو این چند وقته اخیر ، چند باری بحث و دلخوری داشتیم ، نمیدونم خوبه یا بده ، ولی میگن احتمالا خوبه ، واسه شناخت همدیگه لازمه .............. 

××× مامان میگه بعد از عروسی یک سال خونه ما بمونیم اینجوری میتونیم خودمون  خونه بخریم .................هنوز نمیشه گفت ......باید ببینیم بعد از عروسی با احتساب کادوها چقدر برامون میمونه ...........

۰۵

حدود 2 ماه است که برای وام ازدواج ثبت نام کرده ایم و قرار بود 3 ، 4 روزه تعیین شعبه شود و ما اقدام کنیم برای دریافتش ، اما واقعا احساس می کنم 3، 4 روز می خواهد بشود 3، 4 ماه ، شاید هم بیشتر !!!  

پشیمون شدیم از گرفتنش......نخواستیم ...... 

 

×××××××××××××××××××××××××× 

غر غر های آقای شوهر

۰۴

من نمی خواستم وبلاگ همسرم رو ببینم اصلا نمی دونستم که وبلاگ داره .اماخداخواست ودیدم.خیلی چیزاروهمسرم ازمن مخفی کرده بوده.چیزهای که فکرش روهم نمی کردم .دلم لرزیدباخودم گفتم ....  

 

~~~~~~~~~~~~~~~ 

نوشته آقای شوهر

۰۳

امروز دوباره بارون شروع شده ، از دیشب سرما خوردم و حالم خوش نیست ، صبح ساعت 10 هنوز تو تخت بودم که آقای شوهر در و باز کرد و اومد تو ..........دیگه بیدار شدم و با هم صبحونه خوردیم ، امشب آخرین شیف شب کاری این ماهشه ،  زود ناهار خوردیم ، هم مامان اینا باید برن مراسم سوم زندائی بابا ، آقای شوهر هم از 12 تا 8 شب دانشگاه کلاس داره ، در نتیجه تنها میمونم ....... 

دیروز صبح بهش زنگ زدم از خواب بیدارش کردم ، که یه سری پول رو بذاره بانک ، وقتی میخواسته بره تصادف کرده .............خدا رو شکر چیزیش نشد ، ازش قول گرفتم آروم تر بره ............ 

دیروز ساعتی که اینترنتی خریده بودم رسید ، با مزه ست .......از این ساعت دیجیتالی ال ای دی هستش ........... 

××× میخوام بخوابم ، این سرماخوردگی کلافه م کرده ........